سلنا

17 ماهگی سلنا

1394/7/16 12:3
نویسنده : مامان سارا
171 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم.الان که ارم این مطالب و می نویسم 12 مهر ماه سال 95 هستش.نمی دونم چه جوری بگم و از کجا از اتفاقهایی که برامون اوفتاد.یک ساله که هر موقع خواستم این وبلاگ و بروز کنم نتونستم. پارسال 27 شهریور سال 94 من وقتی طبق معمول از سرکار اومدم خونه ی پدرم  تا سلنا رو ببرم خونه، طبق معمول بابام و سلنا تو حیاط بازی می کردن.بابام گفت: (بیا دخترم اینم سلنا تحویله شما.سلنا ببین مامانت اومد) ولی دیدم بابام سرش درد می کنه فکر کردیم سردرد معمولیه. گفت برم بخوابم. ما هم ناهار خوردیم رفتیم استراحت کردیم.یه دفعه خواهرم غزاله اومد صدا کرد بابا حال نداره و حیاط نشسته . زنگ زدیم فوریتهای پزشکی و اومدن گفتن فشارش 19 هستش . از بابام چند تا سوال پرسیدن بابام هم می گفت سرم خیلی درد می کنه چشامو نمی تونم باز کنم.خلاصه بابامو با آمبولانس و همراه انها همسرم و خواهرم مائده رفتن.من هم پشت سر آنها رفتم بیمارستان.رفتیم بیمارستان و صدای آروم بابای نازم و می شنیدم که  ناله می کرد. ولی یکم بعد نفهمیدیم چی شد بابا ایست قلبی کرد. دکترا اومدن بالا سرش دستگاها رو آوردن، خیلی تلاش کردن تا بابای عزیزم و احیا کردن. ولی بعد اون بابام رفت کما. 

اون شب بدترین شب عمرم بود، از خدا التماس کردیم که بابامو تاصبح نگه داره، چون دکترا گفتن شب حساسیه. بابای نازم خونریزی مغزی کرده بود. باورتون میشه توی خونه (آخه مگه با عقل جور در میاد) .

15 روز به هر دری فکر می کردیم زدیم که بابامو نجات بدیم هر دکتری تو تهران فکر کنید رفتیم همسرم و دامادمون، خواهرم مائده چند نفر از فامیل ها اکیپ شدن که راه حلی پیدا بشه ولی نشد که نشد.خیلی انتخابهای سختی پیش رومون گذاشتن.خیلی خیلی سخت بود.هر روز می رفتیم بالا سر پدرمون از خدا می خواستیم که چشماشو باز کنه، به خاطر مادرم(که خیلی دلتنگش بود و ستون زندگیش بود) به خاطر خواهرم غزال(که تازه دانشگاه قبول شده بود و چند روز پیش با بابا رفته بودن ثبت نام) و خواهرم مایده (که تمام وجودش باباشه) من مامان سارا(که سلنا عاشق بابا جونش بود و خودم پشتیبانم بود) و خواهرم مریم(که خونه ی امیدش خونه ی باباش بود) و دوتا داماد (که بهترین پدر زن بود) .

ولی هیچ کدوم از اینا فایده نداشت شایدم قسمت نبود روز عید غدیر (10مهرماه94) وقت ظهر بابای عزیزتر از جانم، بابای یه دونه  من که هیچ کی به پاش نمیرسید و نخواهد رسید از این دنیا برای همیشه رفت و رفت. هیچوقت  باور نکردم و نخواهم کرد که پدرم رفته.

ببخشید خیلی وارد جزئیات شدم و خیلی ناراحت کردم. یک سال بود که می خواستم وبلاگ و ادامه بدم ولی دستم یاری نمی داد تا کلمات و کنارهم بچینم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سلنا می باشد