سلنا

هفت ماهگیت مبارک

  بالاخره بعد از شش ماه مرخصی از این ماه رفتم سرکار.بازم کار و سختیهای زیادش. ولی ایندفعه فقط سختی کار نیست،دوری سلنا و بیتابی اونم هستش. هرروز گریه می کردم.اصلا از دلم نمیومد که دخترمو بزارم.البته پیشه مامانی می مونه.ولی به هر حال خیلی کوچولو هستش. اینم وقتی که من سرکار هستم و مامانی داره فرنی میده و تلفنی به من گزارش میدن.                                                این دخمل بلاچه وقتی می خواد بشینه پاهاشو میندازه رو هم. اینم نذریه آقاجونه.منم دارم کمک می کن...
17 آذر 1393

عزیزم شش ماهگیت مبارک

دختر   ماهه من دختر گلم سلنا داره حسابی خانوم میشه، میشینه . کلی بازی میکنه . غریبه میبینه و تو سینه من خودش رو از غریبه ها پنهون میکنه.یه کار جالبم داره می خواد بشینه ولی سختشه بزور سرشو بالا نگه می داره. مامی جون دلم میخواد بشینم.کمکم کن  با بابایی تصمیم گرفتیم بریم مسافرت قبل از اینکه مرخصی تموم شه کم کم داره شش ماه مرخصی مامان تموم میشه و از ماه بعد باید برم سرکار. و از سلنا جدا بشم. با بابایی رفتیم کلی برام پوشک خرید. ولی بازم زود تموم شد. ...
17 آبان 1393

پنج ماهگیت مبارک

مثل باد گذشت و سلنا ماهه شد. با خنده ها و قهقه هایش با نگاههای متعجب با سر و  صدای شیرین انگشت خوردنش با قان و قون کردن هاش و حتی گریه هاش و اشکهای مرواریدیش که از چشمهای خوشگلش میاد. همه و همه گذشت . صد ساله بشی عزیزم. کم کم روزای پاییزی هم داره از راه میرسه. مهرماهم اومدو هوا کم کم داره سرد میشه و باید از لباسهای لختی خداحافظی کرد. اینم سلنا و پارمیس جون که تازه از مدرسه رسیده. این عکس مثل عکسی که من از دوران بچگیم داشتم.اینجا سلنا دیگه خودش بر میگرده. کم کم داره نشستن و تمرین می کنه.می ترسم بیوفته نگهش داشتم. راستی سالگرد ازدواجمون رفتیم آتلیه.اونجا سلنا همش گری...
17 مهر 1393

چهار ماهگیت مبارک

ماه گذشت با همه خاطرات خوب و بدش . خاطرات خوب مثل تک تک لحظات با سلنا بودن . نفسهای خنک و خوشبوش ، خنده هاش، بوی تنش، نگاه های متعجبش از دیدن این همه چیز جدید، خنده هاش تو خواب، یاد گرفتن کارهای جدیدش مثل خوردن مشت کوچولوش بازی با پاهاش و همه چی و همه چی وو چهار ماهگیت مبارک گل خوشبوی من. جاتون خالی رفته بودیم پیاده روی. مدلهای مختلف خوابیدن عروسک مامان.خوابیدنشو خیلی دوست دارم.مثل فرشته می مونه. روز جمعه بود به همراه خانواده ناهار بردیم باغ.خیلی هوا خوب بود.جاتون خالی سلنا کم کم داره شیطونی می کنه.خندشو ببین ...
17 شهريور 1393

عروسک سه ماهه ما

عزیزم ماهگیت مبارک .  من و باباش عاشق حموم کردن سلنا هستیم، البته چند باره که دل به دریا زدم و خودم و باباش حمومش کردیم. تو حموم فقط با تعجب نگاه می کنه.بعد حموم هم که بدنش رو با سشوار خشک میکنیم خوشش میاد.موهاشم که باباش خوشگل می کنه. بعد حموم خواب می چسبه. عروسک مامان برای اولین بار برگشت. کلی ذوق کردیم خودش هم خوشحال شد. عزیزم چرا گریه می کنی.چی شده   ...
17 مرداد 1393

دو ماهگیت مبارک

فرشته کوچولویه مامان ماهگیت مبارک. نمیدونم چرا احساس میکنم سلنا بزرگتر شده. دیگه کمتر دست و پا میزنه برای مدتی هم میتونه خودش تنها و بیدار رو تختش بمونه و وقتی باهاش حرف میزنم ساکت میشه و حسابی گوش میده. عاشق اینه که براش شعر بخونی . تمام شعرهای بچگی خودم و که فکر می کردم یادم رفته به ذهنم میاد براش می خونم.یا وقتی بغلش میکنم کیف میکنه. ارامشش بغل من باور نکردنیه ُ وقتی میاد بغلم مست میشه . انگار میفهمه چقدر عاشقشم .تمام زندگی من شده  سلنا  . اولین گردش سلنا و پارک رفتن با دخترم رفتیم پیاده روی.بعدشم اومدیم به مامانی و بابا جون سری بزنیم.اینم پارمیس جون که سلنارو خیلی دوست داره. بابا جمش...
17 تير 1393

چهل روزگیت مبارک

دخترم دیروز روزه شد و من و مامانی و مامان جون به سختی و با ترس شستیمش.موقع شستن اخم کرده بود.بعدشم حسابی خوابش برد.خیلی ناز شده. ...
27 خرداد 1393

فرشته یک ماهه ما

  ماهگیت مبارک. فرشته کوچولویه ما همش می خوابه.دستاشم مشت می کنه بالای سرش میزاره.خیلی با نمکه.   اینم سلنای گرسنه.دهنشو باز کرده می می می خواد. خاله مریم سلنا کوچولو رو پاگشا کرده بود.این لباسم هدیه خریده بود.منم تنش کردم و خواستیم عکس بگیریم ولی طبق معمول خوابه. این خانم کوچولو هم پارمیس دختر خاله سلناست.خیلی خیلی دختر خالشو دوست داره. ...
17 خرداد 1393

تولد، تولد، تولدت مبارک

سلنا خانوم در تاریخ 93/1/17 ساعت 11:40 صبح روز چهارشنبه دیده به جهان گشود و بااومدنش حس قشنگ پدر و مادر بودن رو به ما هدیه داد. حالا تمام وجود ما سرشاراز عشق سلنا ست   و خداوند رو به خاطر این هدیه قشنگ که به ما داد بسیار سپاسگذاریم. بالاخره بعد از نه ماه انتظار خیلی طولانی (به من که خیلی سخت گذشت ) چشم مامان و بابا به جمال سلنا خانوم روشن شد. وقتی از اتاق عمل بیرون آوردنش و من برای اولین بار دیدمش انگار کل دنیا رو به من داده بودن، احساس خیلی قشنگی بود.                          چه لطیف است حس آغازی دوباره...   و چه زیباست رسیدن د...
17 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سلنا می باشد